♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

آنقدر سا کت و آرام خوابیده بود که

 

گمان بردم مرده است

 

آری روح من سال ها ست که از جسمم پر کشیده است

 

می خواستم مهر فراموشی را با تمام قدرت وسط خاطراتم بکوبم

 

اما آن هم نشد خستم

 

از همه از خودم و از اینکه دائم باید بگم خستم

 

ای کاش می شد همدمی برای خود پیدا کنم

 

واز تمام ترس ها و هراس های خود فرار کنم

 

دیگر مغزم هم یاریم نمی دهد و

 

دستانم توانایی کوبیدن روی کلمات و حک شدن

 

 

آنان را روی این صفحه ی سپید را ندارند

 

نمی دانم میتوانم بدون نداشتن هایم ادامه دهم

 

یا اینکه بازهم آه

 

می کشم اهی عمیق پاهایم سست شده اند

 

و چشمانم سوی خود را از دست داده اند

 

قلبم دیگر همانند سابق بر سینه ام نمی کوبد

 

 

و آرام گرفته است زمانی می خواستم حرکت قلبم را کند کنم

 

اما نمیدانستم که روزی خود به خود حرکتش کند میشود

 

و دیگر نمی کوبد این روزها زیاد و بلند و بیشتر آه می کشم

 

کاش آغوش گرمت را داشتم

 

کاش هیچ کس حرفی از تو نمی زد

 

و حالت را نمی پرسید کاش

 

حسرتت بر دلم نمی نشست کاش

تمام حرفهایت دروغ نبود

 

کاش بازیچه ات نمی شدم

 

کاش هیچگاه گوش به حرفهایت نمیدادم

 

ای کاش این

 

قلب از سینه ام در می آمد

 

تا دیگر دلش برای کسی نسوزد

 

و چوب دلسوزی هام را می خورم  خیلی نامرد و پستی... 

 

 

♥نســــــــــیم ♥                     

 

 

                                   

نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:16 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا